فردا؟؟؟ عید؟؟؟

خانه ای دیگر را خط زدیم 

 

روزی دیگر را به انتها رساندیم 

 

هر روز  

 

خانه ای است از خطوط و راه ها

 

تقویم پر شده است

 

خانه ای خالی نمانده است

 

امروز آخرین است

 

فردا آغازی دیگر است

 

شروعی دوباره برای شماره ها؟!

 

چیزی عوض می شود؟؟؟

 

تنها شماره ای انگار نو می شود!!!

 

باز همان روزها

 

همان خطوط و شماره ها

 

همه چیز همان است که بود

 

برآمدن خورشید و ریزش فواره مهتاب همان است که بود.

 

 

ولی چیزی عوض شده است

 

نگاه ها انگار می خواهد نو شود

 

چشم ها اینک انگار بهتر می خندد

 

لب ها به سوی گونه ها نشانه می رود

 

چیزی عوض می شود

 

دلی شاید دوباره گرم شود

 

ولی فردا مانند تمام فرداهای دیگر است.

 

 

شروع از توست

 

عید در نگاه توست

 

روزها همه عین هم اند

 

همه عیدند و فرصت

 

و یا عین مصیبت

 

گر تو تغییر کنی

 

فردا هم تغییر می کند

 

گر تو بخندی

 

 نه فقط فردا

 

که امروز هم عید است

 

 

می گویند فردا عید است

 

و من نمی توانم بخندم

 

حتی نمی توانم بگریم

 

عید؟؟؟

 

شاید خندیدم

 

شاید عید باشد

 

شاید یاد تو دوباره در باور من خندید 

 

شاید دل ریش من با یاد تو ... 

 

کاش تو بودی. 

 

 

.

 

من اما عیدی نمی بینم

 

گر آن همزاد را نبینم خندان پیش چشمم

 

من اما عیدی نمی یابم

 

گر دلی بیابم غمین پیش دلم

 

من اما عیدی نمی خواهم

 

گر چشمی اشکبار  باشد پیش نگاهم

 

من اما عیدی ندارم

 

گر تو نباشی در خاطرم.

تو آمدی؟؟؟

 

 

کوچه باغ پر از جا پای توست  

 

جهان سرشار از اعجاز توست 

 

ماه و حور و ستاره منور نور توست 

 

جان و چشم و دلم مفتون چشم فتانه توست

 

 

 

گل ها همه بی بو شدند  

 

تو آمدی؟؟؟ 

  

 

جان ها همه سیراب شدند  

 

تو آمدی؟؟؟  

 

 

چشم  وضو می گیرد 

 

تو آمدی؟؟؟     

  

 

دل من جان می گیرد 

 

تو آمدی؟؟؟  

  

 

 ....... 

 

 

 

 

« اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم » 

 

بهار!!!

انسان بخشی از طبیعت است.

هر سال عناصر طبیعت به هم اعلام جنگ می کنند هم امرو بهار به نبرد زمستان رفته است و این نیز چون نبرد میان آدمیان ویرانگر است.  

 

ما هم باید این فرایند را از سر بگذرانیم و در بسیاری از موارد باید برای چیزی که خوب نمی شناسیم بمیریم.

شعور یک گیاه در وسط زمستان از تابستان گذشته نمی آید از بهاری می آید که فرا می رسد.

گیاه به روزهای رفته نمی اندیشد به روزهایی می اندیشد که می آید.

اگر گیاهان یقین دارند که بهار خواهد آمد چرا ما باور نکنیم روزی خواهیم توانست به هر آنچه می خواهیم دست یابیم؟  

 

به راستی اگر زمستان می گفت : بهار در وجود من است 

 دیگر چه کسی زمستان را باور می کرد؟ 

 

انسان بخشی از طبیعت است؟

بهارت سر رسیده است؟؟؟

یا در سرمای تنهایی گم شده است؟؟؟

...