تنها کویر آب را می فهمد

در کویری در پس بیابانی بس دور

 

پشت تپه تلماسه ای گرم و پر حور

 

سرابی بود همه نور

 

و کویر در حسرت آب شور

 

آبی یافت می نشد درآن کویر پرنور

 

نبود رادمردی  پایوری پر از شر شور

 

 

قطره اشکی فرو افتاده میان مژگان

 

رها شد اوفتاد پیش پای یاران

 

خزید در میان مژگان

 

جهید روی گونوان

 

کویر ناگه له له زنان فریاد کنان

 

در آرزوی رسیدن گل چشمان

 

خبه شد  رها ماند  مرد

 

در انتظار...

 

 

قطره رها شده روشن متلالو

 

شنید له له کویر شیدا را

 

خزید جهید دوید

 

برای بوسیدن لب های کویر دارا

 

 

مادر بالا نشین کویر

 

آن حسود خروشان و داغ

 

خندید غرید نیز گفت باد را :

 

بوز ببر قطره ها

 

مادر پرخروش سوزان

 

برکشید پرده ابر را

 

کنار زد حجاب رخ را

 

گرم کرد کویر تشنه را

 

 

قطره  سبک و رها

 

رفت بالا به سوی بلندای ابر آسمانی کویر

 

نشست با ابروانی کج  درهم  نازک

 

روی در روی مادر خروشان کویر

 

دست در دست دیگر یاران  پایوران

 

در کنار دیگر پسین معشوقان  دوستان

 

ایستادند با سینه ای ستبر رخ در رخان

 

و سایه اوفتاده از پس ایشان خنک و بخشاینده

 

 

مجنون صحرانورد پشت آن تپه تلماسه همه حور

 

دست گرفته دست لیلا را

 

پی گرفته خمیده موی لیلا را

 

چشم گرفته چشم لیلا را

 

...

 

می سپارد بر ماسه ها

 

می نگارد

 

دل خواسته ها  واگویه ها  خاطره ها  راز و نیاز و عشوه ها

 

داستان چشم  و ابرو و لب ها و لب خنده ها

 

 

آن پایور رادمرد صحرا نشین

 

گل کرد از شبنم چشم خاک کویر را

 

اشک ریخت

 

تا که خورشید هراسان شد

 

چشم ها  مژه ها ابر باران شد

 

کویر دل سیراب شد

 

و کویر مکتوب من مرداب شد

 

 

 

سراب

 

رویا

او می آید

او می آید

 

او با باد می آید

 

هر نسیم با اوهمراه می شود

 

 می آید و می درخشد

 

ما را به لرزه می اندازد و روشن می کند.

 

 

دست نوازش او

 

در میان زلفان زائران می دود

 

تشویش گیسوان پیر دختر

 

و وسوسه داغ چشمانش

 

از پی حضور او

 

آرام می گیرد.

 

هر نسیم با او همراه می شود

 

او

 

عطر گلهای شب بو ارمغان می آورد 

 

                                                    بنفشه را

 

آواز دل انگیز جویبار را همراه دارد

 

                                                     برای بلبل

 

و آرامش حضور از پی او می خرامد؛

 

                                                          پروانه.

 

 

صورتم را انگار کسی نوازش می کند

 

لبانم را انگار کسی بوسه می زند

 

او می آید

 

گسترده می شوم به پهنای چشم هایم

 

آزاد می شوم به گستره دیده هایم

 

از آن من می شود

 

هر چه می بینم

 

واز آن هر چه می بینم

 

 می شوم

 

او جریان دارد در فضای سیال محیط

 

او می سوید هر چه آفریده است در این محیط

 

چشم هایم را باز می گذارم

 

نگاهم را خوب می دوانم

 

نسیم شرق  باد غرب

 

او جریان دارد.....

 

او از پی ما زندگی می کند

 

و مشرق و مغرب اوراست

 

او جریان می یابد در فضای سیال درونمان

 

 

او می آید

 

ما به او می رسیم

 

مهم نیست چقدر دیر

 

مهم اینست که ما به او می رسیم

 

او می آید

 

او جریان می یابد در فضای سیال درونمان

 

هیچ فرقی نیست

 

هیچ فرقی نیست

 

میان من و این مور

 

او هر که را بخواهد

 

با خود می برد

 

هیچ فرقی نیست وقتی که

 

من اینجایم و مور اینجا

 

او هر که را بخواهد نصیب می کند

 

و من بی نصیبم

 

و مور  شاید!!!!

 

هیچ فرقی نیست

 

من مثل تو هستم

 

ما مثل هم هستیم

 

عابرینی در این مقصد

 

گمگشته مقصود روبرو!!!

 

او می آید

 

در شبی چنین

 

با نوری چنان

 

در این روزگار سیاه

 

تابش روشنایی بس نزدیک است

 

آمدنش بس نزدیک است

 

نسیم بعدی او را با خود می آورد

 

او بس قریب است

 

همانگونه که خود مژده داده

 

قریب

 

و غریب

 

او می آید

 

او بارها آمده است

 

او با نسیم می آید

 

نیکی همه جا را تسخیر خواهد کرد

با هر طلوعی که از خواب رها می شوم

با چشمانم می گویم :

نبینید آنچه را نباید

با گوش هایم نجوا می کنم :

نشنوید آنچه را ناپسند است

با دست هایم می نویسم :

نکنید آنچه را ستوده نیست

خداوندگار با من است.

گاه با خود می گویم :

کاش می شد

خود بنویسم

این تقدیر نانوشته را

آنگونه که باید

شبیه آنچه که شایسته اوست و مرا بایسته.

کاش می شد

ولی نه

حاشا ، حاشا که من بنویسم

با دستی لرزان

فکری پریشان

و اراده ای لغزان

حاشا ، حاشا که من بنویسم!!!

می دانم :

ایمان هست   ،   وسوسه هم

اراده هست   ،   لغزش هم

تقوا هست   ،   ابلیس هم

هرچه ایمان شکوهمندتر ، متعالی تر ، بالاتر

وسوسه اش افزونتر

 سقوطش مصیبت بار تر

در بند و گرفتار باد بیشتر

هرچه اراده درپای تر ، در بن تر ، ژرف تر

لغزش سرها شدید تر

که انگار می خواهد

 سر فرو افکند

هرچه تقوا شکوفاتر ، کامل تر ، رسیده تر

ابلیس حریص تر

عطشناک تر

انگار می بلعد تقوا را

خوشا ؛ خوشا با من

خداوندگار با من است

خداوندگار همه جا حاضر است

وای که انسان چقدر احمق است

الفبا که یاد گرفت ، می خواهد دیوان بسازد

شنیدن که آموخت ، می خواهد حرف بزند

فکر که کرد ، می خواهد خدایی کند

حاشا ؛ حاشا که من بنویسم

کاش این تقدیر نانوشته نباشد

خوشا که تقدیری را او نوشته باشد

خوشا که او نویسد

و

خوشا که او خواند

کاش این تقدیر را او نوشته باشد

خوشا ؛ خوشا ؛ خوشا

خداوندگار با من است

خداوندگار همه جا حاضر است

«تخته پاره روی آب و ساحل نجات!»