خلبان خودکار

در هواپیما دستگاهی به نام خلبان خودکار طراحی شده است که پس از رسیدن به یک ارتفاع ویژه  اختیار را به دست می گیرد.

 

در زندگی هم همین موضوع صدق می کند.

با پیشروی در زندگی زمانی فرا می رسد که بخشی از وظایف خود را به خلبان خودکار می سپاریم

و گاهی خلبان خودکاری که برای رسیدگی به مسائل کسل کننده طراحی اش کرده ایم جان می گیرد و همه چیز را کنترل می کند

رادارش روشن است و همواره هواپیمای ما را از چیزهای دیگر دور می کند تا ایمن بمانیم

این گونه است که احساس ماجراجویی از دست می رود

و هرکس احساس ماجراجویی را از دست بدهد به گونه ای احساس زنده بودن را هم از دست می دهد.

 

رویا

تنها کویر آب را می فهمد

 

در کویری در پس بیابانی بس دور

 

پشت تپه تلماسه ای گرم و پر حور

 

سرابی بود همه نور

 

و کویر در حسرت آب شور

 

آبی یافت می نشد درآن کویر پرنور

 

نبود رادمردی  پایوری پر از شر شور

 

 

قطره اشکی فرو افتاده میان مژگان

 

رها شد اوفتاد پیش پای یاران

 

خزید در میان مژگان

 

جهید روی گونوان

 

کویر ناگه له له زنان فریاد کنان

 

در آرزوی رسیدن گل چشمان

 

خبه شد  رها ماند  مرد

 

در انتظار...

 

 

قطره رها شده روشن متلالو

 

شنید له له کویر شیدا را

 

خزید جهید دوید

 

برای بوسیدن لب های کویر دارا

 

 

مادر بالا نشین کویر

 

آن حسود خروشان و داغ

 

خندید غرید نیز گفت باد را :

 

بوز ببر قطره ها

 

مادر پرخروش سوزان

 

برکشید پرده ابر را

 

کنار زد حجاب رخ را

 

گرم کرد کویر تشنه را

 

 

قطره  سبک و رها

 

رفت بالا به سوی بلندای ابر آسمانی کویر

 

نشست با ابروانی کج  درهم  نازک

 

روی در روی مادر خروشان کویر

 

دست در دست دیگر یاران  پایوران

 

در کنار دیگر پسین معشوقان  دوستان

 

ایستادند با سینه ای ستبر رخ در رخان

 

و سایه اوفتاده از پس ایشان خنک و بخشاینده

 

 

مجنون صحرانورد پشت آن تپه تلماسه همه حور

 

دست گرفته دست لیلا را

 

پی گرفته خمیده موی لیلا را

 

چشم گرفته چشم لیلا را

 

...

 

می سپارد بر ماسه ها

 

می نگارد

 

دل خواسته ها  واگویه ها  خاطره ها  راز و نیاز و عشوه ها

 

داستان چشم  و ابرو و لب ها و لب خنده ها

 

 

آن پایور رادمرد صحرا نشین

 

گل کرد از شبنم چشم خاک کویر را

 

اشک ریخت

 

تا که خورشید هراسان شد

 

چشم ها  مژه ها ابر باران شد

 

کویر دل سیراب شد

 

و کویر مکتوب من مرداب شد

 

 

 

سراب

 

رویا 

 

زمان

 

در افسانه ای در مورد فرقه ای مذهبی در جایی   داستان استادی آمده است .

او همواره دستور می داد گربه اش را که مزاحم مراقبه شاگردانش بود محکم ببندند.

زمان گذشت و استاد درگذشت.

گربه مرد و گربه ای دیگر آمد.

صد سال گذشت.

 

و یک نفر رساله ای معتبر درباره اهمیت بستن گربه به هنگام مراقبه نوشت!!!

 

صلیب وسیله شکنجه بهترین مردمان خدا بود

و پیکان وسیله نابودی آدمیان

یکی نشان ایمان مردمان شده

و دیگری راهنمای  آدمیان!!!

 

 تفسیر زمان از ذغال

الماس است

و تفسیر صدف از شن ریزه

مروارید!!!