یک حکایت قدیمی پرویی داستان شهری را نقل می کند که همه در آن شاد می زیستند. به جز حاکم که غمگین بود. به این دلیل که چیزی نبود که بر آن حکومت کند.  

زندان خالی بود و هیچ وقت از دادگاه استفاده نشده بود و گفته انسان بیش از هر کاغذی ارزش داشت.

 

روزی حاکم دستور داد وسط میدان شهر اتاقکی بسازند. یک هفته صدای چکش و اره به گوش می رسید. در پایان هفته اتاقک رونمایی شد. آن جا چوبه داری برپا شده بود.

 

مردم از یکدیگر می پرسیدند چوبه دار برای چه؟؟؟

آنان با ترس و وحشت برای رفع اختلافات خود به دادگاه رفتند. به دیوان انشا رفتند تا مدارکی را ثبت کنند و از ترس قانون شروع کردند به توجه کردن به حاکم. 

 این افسانه می گوید که چوبه دار هرگز مورد استفاده قرار نگرفت

اما حضورش همه چیز را عوض کرد.!!!

پاییز ((۳))

پاییز

 

آسودگی است

 

سکوت بر تواضع توانمندی است

 

به رنگ گل ها شدن است

 

بی خاری

 

و رها شدن است

 

آزادی.

 

 

ای شاخ خشک هنوز بر جای

 

با بهار سبز بگو:

 

آنچه تو را شور می دهد

 

آنچه تو را سبز می دارد

 

از من است

 

بگو که سکوت من

 

از بسیاری نا گفته هاست.

 

رازهای سربه مهر را

 

یکی یکی

 

به دست نسیم می دهم

 

تا در محفل انس و پیوند

 

با تو به آغاز برسند.

 

 

این پاییز منم

 

آنچه است که می نگارم

 

شاید بهاری بیاید

 

روزی به محفلی راه یابم

 

شاید دوباره آغاز شوم.

 

 

ولی شاخه ها

 

مانده اند بر جراحت برگ ها

 

و

 

برگ ها

 

افتاده اند جدا بر خاک

 

هنوز بارانی نباریده است

 

بارانی نباریده است

 

رخ خورشید را لکه ای نپوشانیده است

 

هنوز من منتظرم.

پاییز ۲

 

شاخه ها

مانده بر جراحت برگ ها

برجای مانده زخم بن برها

درد می کشند.  

 

برگ ها

مانده بر خاک

جداافتاده ؛ تنها

ضجه می زنند.  

 

بارانی نباریده است

ابری چهره خورشید نپوشانیده است

نگاهی از پس نگاهی رها نگردیده است

بارانی نباریده است 

 

پاییز من

بیا

بیا که دیگر تاب نزدیکی خورشید ندارم

بیا که می خواهم آسوده بخوابم

بیا که تنم نوازش نسیم تو را می طلبد

بیا که می خواهم سبک شوم

رها شوم

بودنی دگرگونه تجربه می خواهم

بیا

 

 بیا که پاییز نیکوتر از بهار من است

به ثمر نشستن

و رها شدن

زیباتر از جنون بارور شدن است

 

بیا.