این زندگی را نمی خواهم(۳) ـزمستان

 

زراعت در این فصل

 

کاشتن درد است

 

بغض کردن با تگرگ است

 

مردن با ریزش برف است.

 

سقف می چکد

 

بستر خیس است

 

و شب سرد

 

صدای زوزه ای به گوش می رسد

 

باد وحشیانه می وزد

 

اینجا همه می میرند.

 

این زندگی را نمی خواهم

 

مزرعه را آفت زده

 

خورشید به سوگ نشسته

 

سیاه مرغکان نیز انگار رفته اند

 

دریافته اند اینجا دیگر چیزی نیست.

 

مترسک را سرپا می کنم

 

جامه ای می پوشانم

 

و تنهایی خویش را با او قسمت می کنم

 

مترسک را سرپا می کنم

 

شاید بهار آمد

 

بذر می پاشم

 

هر روز صبر می کنم

 

شاید

 

لبخندی آمد

 

جوانه ای طلوع کرد

 

شعرهایم را می نویسم

 

شاید دلتنگی با صفحه کاغذ همراه شد.

 

 

با این زمستان نمی توانم بمانم 

 

 هنوز سرمایش همان سرمای روز اول را دارد 

 

 هنوز تب غمم همان حدت آغاز را دار د 

 

 این زندگی را نمی خواهم 

 


  

 

. « به راستی اگر زمستان بگوید  

 

 بهار در وجود من است

 دیگر چه کسی زمستان را باور می کند؟»


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد