یک حکایت قدیمی پرویی داستان شهری را نقل می کند که همه در آن شاد می زیستند. به جز حاکم که غمگین بود. به این دلیل که چیزی نبود که بر آن حکومت کند.  

زندان خالی بود و هیچ وقت از دادگاه استفاده نشده بود و گفته انسان بیش از هر کاغذی ارزش داشت.

 

روزی حاکم دستور داد وسط میدان شهر اتاقکی بسازند. یک هفته صدای چکش و اره به گوش می رسید. در پایان هفته اتاقک رونمایی شد. آن جا چوبه داری برپا شده بود.

 

مردم از یکدیگر می پرسیدند چوبه دار برای چه؟؟؟  

آنان با ترس و وحشت برای رفع اختلافات خود به دادگاه رفتند. به دیوان انشا رفتند تا مدارکی را ثبت کنند و از ترس قانون شروع کردند به توجه کردن به حاکم. 

 این افسانه می گوید که چوبه دار هرگز مورد استفاده قرار نگرفت

اما حضورش همه چیز را عوض کرد.!!!  

 

 

چالش آدم

« ستایش برای خداوندی که آسمان ها و زمین را آفرید و ظلمت و نور را پدید آورد و ....»*

سپاس برای آفرینش ظلمت؟؟؟

آری

سپاس به سبب وجود ابلیس؟؟؟

آری

آدمی به اختیار آفریده شده است.

«‌ ملائکه   :  عقل بدون شهوت

انسان  :  عقل همراه شهوت

حیوانات  :  شهوت بدون عقل »**

تنها آدمی است که بر مدار ثابتی نمی زید

 می تواند کالانعام بل هم اضل باشد

 یا به سفر معراج برود که  جان و بال فرشتگان بسوزاند.

شاید قصه آفرینش آدمی به سان  پدری باشد که پسر بچه اش را به میدان بازی رها می کند

 شاید ضربه ای نیز به پشت او می زند و می گوید: برو ببینم  چکار می کنی؟؟؟

و تا پایان بازی تنها به نظاره می نشیند .

پایان که آمد  دلجویی می کند از فرزند  و او را از زخم  و گرد میدان می رهاند

در آغوشش می گیرد....

آری

ملائکه سجده ام نموده اند و حیوانات بهر من آفریده شده اند

آنها بخشی از میدان بازی من هستند

سختی؟؟؟  چیست؟؟؟

غم؟؟؟  کدام؟؟؟

کودک به میدان بازی بسیار می افتد و گرد و زخم می نشیند بر پای او

ولی به همان سرعت افتادنش باز به پا می ایستد.

به گریه می نشیند و به همان سرعت فریاد خنده اش میدان را پر میسازد

دل آرام دار

او به نظاره من و توست

« اگر به جای تو بودم بر جذر و مد دریا گناهی نمی گرفتم

چرا که کشتی بر فراز آب است و ناخدا چیره دست

در این میان تنها معده من و توست که اندکی تعادل خود را از کف داده است»

* آیه 1 سوره مبارکه بقره

** روایتی از حضرت علی ( ع )

بی نیازی؟؟؟

خدای من 

 

تویی ؛ 

 

تنها کسی که همه جا با منی همیشه 

 

تک تک ذرات وجودم ازآن توست 

 

و تو را می خوانند. 

 

هر چه هستم ازآن توام 

 

نصیبم نکن آنچه ستوده نیست. 

 

 

خداوندگارا 

 

از تو چه طلب کنم 

 

برای خود یا دیگران؟ 

 

حال آنکه تو خیر مرا بهتر می دانی 

 

آخر من نادان دربند چه می توانم صلاح کنم؟ 

 

آخر چگونه؟ 

 

آفریدگارم 

 

اگر چیزی طلب نمی کنم 

 

اگر لب فرو بسته ام 

 

از بی نیازیم نیست 

 

به نامت نیست 

 

دست های من خالی تر از همیشه اند 

 

و التماس التماس التماس 

 

ناله هر لحظه آنهاست. 

 

 

اگر که دیگر نان خشکی طلب نمی کنم 

 

بدین خاطر است که 

 

به لمحه ای در خانه به رویم گشوده ای 

 

و خوان گسترده هزار رنگ و طمع را بر من نموده ای. 

 

 

 

بارالها 

 

تو 

 

 از من 

 

 آگاه تری به من  

 

 و از من 

 

عادل تری به من 

 

 

 

 و از من 

 

 بخشنده تری به من 

 

 

چگونه من نادان و چشم درپای 

 

و پای در خاک 

 

بگویم: 

 

این را بده و آن را نه 

 

نه 

 

نه 

 

نه. 

 

 

هرچه 

 

هرچه 

 

هرچه 

 

فرود آری 

 

خیر است 

 

و مرا ستوده. 

 

هیچ طلب نمی کنم 

 

جز آنچه تو می فرستی.