ای کاش باران ببارد

 

مانده ام

تنها

بی هم شانه ای

در دو راهی تردید

کوچه انتظار

مانده ام.

 

تپش تنم از پی تو می خواند

سنگینی سرم هوای خالی شدن دارد

قدمی دیگر

تصمیمی دوباره  

می خواهم  ببینمش

می مانم

می مانم. 

 

می آیی؟

اگر آمدی

اگر من نبودم

به آن شن زیر پامانده 

بگو

تورا به خدا بگو

بگو

که آمدی. 

 

هر زمان قطره ای دیدی

به روی گونه ای

یا روی سبزه ای

آویخته بر مژه ای

برگ گلی

به آسمان نگاه کن

و نقش دو چشمان مرا

در بین ابرها جستجو کن

وقتی باران می بارد

موعد فرا رسیدن قرار ماست. 

 

به آسمان نگاه کن

قطره ای به سوی تو می آید

گونه تو را لمس می کند

بر لبانت بوسه می زند

به آسمان نگاه کن. 

 

مانده ام

هنوز 

در کوچه انتظار

به شن ها خیره می شوم

به آسمان نگاه می کنم

ای کاش باران ببارد

ای کاش باران ببارد

ای کاش 

 

 

...

پاییز ( ۵ )

 

 

خش خش برگ ها زیر قدم هایم می گویند :   

 

بگذار تا فرو افتی   

 

آنگاه راه آ زا دی  را   ب ا ز    خ  و  ا  ه  ی    ی  ا  ف  ت  

 

 

 

فقر و فنا

پاییز ( ۴ )

انسان بخشی از طبیعت است.

هر سال عناصر طبیعت به هم اعلام جنگ می کنند هم امروز پاییز به نبرد تابستان رفته است و این نیز چون نبرد میان آدمیان ویرانگر است.

ما هم باید این فرایند را از سر بگذرانیم و در بسیاری از موارد باید برای چیزی که خوب نمی شناسیم بمیریم. 

 

شعور یک گیاه در وسط زمستان از تابستان گذشته نمی آید از بهاری می آید که فرا می رسد.

گیاه به روزهای رفته نمی اندیشد به روزهایی می اندیشد که می آید.

اگر گیاهان یقین دارند که بهار خواهد آمد چرا ما باور نکنیم روزی خواهیم توانست به هر آنچه می خواهیم دست یابیم؟ 

 

به راستی اگر زمستان بگوید : بهار در وجود من است دیگر چه کسی زمستان را باور می کند؟