سپاس

من انسانم

 

 

خدای من

 

به هرچه می نگرم

 

هرآنچه که هست

 

ازآن توست

 

هرآنچه که اطرافم هست

 

آفریده توست

 

در احاطه توام

 

و خود نیز آفریده تو.

 

و همه امیدم:

 

هرکه و هرچه جز تو بخواهم و بخوانم

 

آفریده توست

 

و ازآن تو

 

و راهم راه تو.

 

 

به هر که دل ببندم

 

به تو دل بسته ام

 

به هر که بپیوندم

 

به تو پیوسته ام

 

گریزی نیست.

 

 

 

می خندم

 

چراکه می دانم مرا می بینی

 

میگریم

 

چراکه می دانم می دانی

 

ازآن توام

 

ازآن توام

 

ازآن توام

 

 

مگر همه چیز ازآن تو نیست؟

 

مگر همه را نیافریده ای؟

 

پس عشق می ورزم ..............

 

 

گریزی نیست ـ هرچه که هست ازآن یکتایست

 

 که آفریده است هرچه که هست

 

گریزی نیست ـ مشرق و مغرب اوراست

 

و ستایش او را سزاست

 

« الحمد الله رب العالمین »

 

این زندگی را نمی خواهم ( ۴)

این زندگی را نمی خواهم

 

 

از بلندای قامتم موری بالا می رود

 

بر فراز من مرغ سیاه آشیان نموده است

 

از گرمی اجاق من روزگار به سر می آرود

 

و از انبار کشت من به یغما می برد 

 

و دیگر انگار

 

قرار نیست

 

هیچ بذری به جوانه بنشیند

 

پرتوی بر چهره ای روشن بتابد

 

زندگی رنگ باخته است

 

همه چیز تمام است

 

این را نمی خواهم.

 

 

تمام امیدها

 

همه ای کاش ها

 

سوی دست ها

 

خورشید را می طلبند.

 

 

همه جان من

 

به امید با تو بودن

 

از بستر خاک جدا می شود

 

کجایی؟

این زندگی را نمی خواهم (۳)

زراعت در این فصل

 

کاشتن درد است

 

بغض کردن با تگرگ است

 

مردن با ریزش برف است.

 

 

سقف می چکد

 

بستر خیس است

 

و شب سرد

 

صدای زوزه ای به گوش می رسد

 

باد وحشیانه می وزد

 

اینجا همه می میرند.

 

 

این زندگی را نمی خواهم

 

 

مزرعه را آفت زده

 

خورشید به سوگ نشسته

 

سیاه مرغکان نیز انگار رفته اند

 

دریافته اند اینجا دیگر چیزی نیست.

 

 

مترسک را سرپا می کنم

 

جامه ای می پوشانم

 

و تنهایی خویش را با او قسمت می کنم

 

مترسک را سرپا می کنم

 

شاید بهار آمد

 

بذر می پاشم

 

هر روز صبر می کنم

 

شاید

 

لبخندی آمد

 

جوانه ای طلوع کرد

 

شعرهایم را می نویسم

 

شاید دلتنگی با صفحه کاغذ همراه شد.

 

 

با این زمستان نمی توانم بمانم

 

هنوز سرمایش همان سرمای روز اول را دارد

 

هنوز تب غمم همان حدت آغاز را دارد

 

 

این زندگی را نمی خواهم