زمستان تمام

این زندگی را نمی خواهم 

 

از بلندای قامتم موری بالا می رود

 

بر فراز من مرغ سیاه آشیان نموده است

 

از گرمی اجاق من روزگار به سر می آرود

 

و از انبار کشت من به یغما می برد 

 

و دیگر انگار

 

قرار نیست

 

هیچ بذری به جوانه بنشیند

 

پرتوی بر چهره ای روشن بتابد

 

زندگی رنگ باخته است

 

همه چیز تمام است

 

این را نمی خواهم. 

 

 

تمام امیدها

 

همه ای کاش ها

 

سوی دست ها

 

خورشید را می طلبند. 

 

 

همه جان من

 

به امید با تو بودن

 

از بستر خاک جدا می شود

 

کجایی؟ 

 

 

 

« به راستی اگر زمستان بگوید :  

 

 بهار در وجود من است.  

  

 دیگر چه کسی زمستان را باور می کند؟»


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد