حمد

من انسانم

 

 

خدای من

 

به هرچه می نگرم

 

هرآنچه که هست

 

ازآن توست

 

هرآنچه که اطرافم هست

 

آفریده توست

 

در احاطه توام

 

و خود نیز آفریده تو.

 

و همه امیدم:

 

هرکه و هرچه جز تو بخواهم و بخوانم

 

آفریده توست

 

و ازآن تو

 

و راهم راه تو.

 

 

به هر که دل ببندم

 

به تو دل بسته ام

 

به هر که بپیوندم

 

به تو پیوسته ام

 

گریزی نیست.

 

 

 

می خندم

 

چراکه می دانم مرا می بینی

 

می گریم

 

چراکه می دانم می دانی

 

 

ازآن توام

 

ازآن توام

 

ازآن توام

 

 

مگر همه چیز ازآن تو نیست؟

 

مگر همه را نیافریده ای؟

 

پس عشق می ورزم ..............

 

 

گریزی نیست ـ هرچه که هست ازآن یکتایست

 

 که آفریده است هرچه که هست

 

گریزی نیست ـ مشرق و مغرب اوراست

 

و ستایش او را سزاست

 

« الحمد الله رب العالمین »

 

 

 

..........

 

 

:)))))))))))))

نارگیل!!!

 

یک ضرب المثل قدیمی می گوید : میمون پیر دستش را داخل نارگیل نمی کند.

 

در هندوستان شکارچیان برای شکار میمون سوراخ کوچکی در نارگیل ایجاد می کنند و یک موز در آن می گذارند.

میمون دستش را به داخل نارگیل فرو می برد و به موز چنگ می اندازد اما دیگر نمی تواند دستش را بیرون بکشد چون مشتش از دهانه سوراخ خارج نمی شود

فقط به خاطر اینکه حاضر نیست نارگیل را رها کند!!!

میمون درگیر یک جنگ ناممکن معطل می ماند و سرانجام شکار می شود.

 

همین ماجرا در زندگی ما نیز رخ می دهد. نیاز به چیزهای مختلف در زندگی ما را زندانی ان چیزها می کند.

در تله گرفتار می شویم اما از چیزی که به دست آورده ایم دست نمی کشیم

خودمان را عاقل می دانیم اما ( از ته دل می گوییم: ) می دانم این رفتار یک جور حماقت است.

 


نامه ای به قلبم؛

هرگز تو را سرزنش و محکوم نخواهم کرد.

هرگز از آنچه می گویی احساس شرم نخواهم کرد.

می دانم تو فرزند محبوب خدا هستی و او تو را در پناه عشق و جلال خویش می گیرد

به تو ایمان دارم و معتقدم تو عشقت را با هر کس که بدان نیاز داشته باشد یا شایسته اش باشد قسمت خواهی کرد

به تو عشق می ورزم و می کوشم تمام آزادیی را که برای شادمانه تپیدن در سینه ام به آن نیاز داری به تو بدهم

هر کاری لازم باشد انجام می دهم تا هرگز از حضور من گرداگردت احساس دلتنگی نکنی.

 

 

مبارزه

 

نیمه روشن خودت را بزی

 

آبی سرد

 

نسیمی تیز

 

صورتی فسرده

 

چشم هایی باران خورده

 

در احاطه محیطی خاکستری

 

سیاهی را برتری

 

انحطاط رویاها

 

بن بست آرزوها

 

نفس

 

ضربان

 

حضور

 

در شمارش تکرار غروب!!!

 

سنگینی حسرتی

 

کوله بار غمی

 

بار گریه ای

 

خمیدن شانه ای

 

 

رویاها محتوم

 

آرزوها مدفون

 

بودن ؛ سقوط سکون

 

زیستن ؛ ویرانگی جنون

 

روزهای خاکستری

 

سیاهی را برتری

 

سپیدی مفری

 

من در پی دری.

 

 

ضعف

 

پستی وجود من

 

پوند خوردن با روزگار

 

زیستن بر اساس گذار.

 

 

من

 

 برتری خاکی

 

فرورفتن در لاکی

 

پنهان شدن قایمکی

 

زیستن در جزیره ای به وسعت خود

 

ساخنت آستانه ای رویایی

 

فراری شدن از روزگار خاکستری

 

گسستن از مردمان گسستنی.

 

بزی در جزیره ای

 

جزیره خودت را بزی

 

جزیره ای دور از بیم امواج طوفان سیاه باش

 

آرزویی رسیده در کنار باش

 

جزیره خودت را بساز

 

جزیره خودت را بزی

 

در نیمه روشن

 

جدا از سیاهی ها

 

«  من می توانستم انسان خرسندی باشم اما آیا جز این است که برای این آرزو باید به سیاره ای سفر کنم که تنها هوشمندان در ان می زیند؟؟؟

ولی آیا به راستی هدف راستین هر انسانی همین نیست؟؟؟

 

اراده