هنرمند

روزی از میکل آنژ پرسیدند

 

 چگونه است که می تواند چنین آثار زیبایی خلق کند.

 

 

او پاسخ داد : بسیار ساده است.

 

 وقتی به قطعه مرمری نگاه می کنم مجسمه ای درون

 آن می بینم.

 

 تنها کاری که باید بکنم  این است که

 

 آنچه را به مجسمه تعلق ندارد دور کنم.

 

 

« درون هر یک از ما یک تندیس هنری پنهان است

 

 و هر یک از ما چون یک مجسمه ساز است

 

 که همه عمر را صرف شکوهمندترین تندیس هستی می سازد.

 

باید تصمیم به زدودن آنچه به ما تعلق ندارد بگیریم.

 

و کسی نمی داند چقدر فرصت باقی است.»

 

« هرچه می شود شبیه او باید شد.»

 

 

 

 

مرثیه ای برای شاخه ای گل ( ۳ )

 

 

جهان را

 

از پس باوری می بینم

 

که می پندارد:

 

او می زید

 

لحظه لحظه

 

ایمان مرا

 

 

می سراید

 

واژه واژه

 

شعر شور مرا

 

 

نوازش می کند

 

استاده بر نماز

 

با لطف و ناز

 

تاره تاره

 

گیسوی مرا

 

 

 

من جهان را

 

از پس او می بینم

 

او با من است

 

او جریان دارد

 

 

چون نسیم

 

که با حرکت دیده می شود

 

حین سختی

 

به تمامی ملاقات می شود

 

چو نسیم

 

همیشه

 

همه جا

 

همه وقت

 

هست

 

و به تو می نگرد

 

با طلب تو

 

خواندت

 

لبخند می زند

 

جریان می یابد.

 

 

اگر با اجزاء همراه شوی

 

به جدال با خاک همت نهی

 

هرگاه اراده کنی

 

به یاری برمی خیزد

 

در کنار تو می ایستد

 

دست یاری به شانه ات می نهد

 

 

خوشا

 

خوشا

 

او با من است

 

او همه جا هست.

 

 

تمام خود نمایی میکند

 

زخم ههمچنان می نوازد

 

 

انتها پیش چشم ما نیست

 

تو را پایانی نیست

انسان

نیچه : این بخشی از طبیعت انسان است که همواره خطا کند.

 

«« ای آدم با همسرت در بهشت سکونت کن و از نعمت های آن بهرمند شو اما نزدیک این درخت نشوید .... »» ( بقره ۳۵ )

 

« ترس از خطا کردن ما را در قلعه میانحالی زندانی می کند. اگر قادر به فائق آمدن بر این ترس باشیم گامی مهم در راه آزادی خویش برداشته ایم»

 

 

یک حکایت قدیمی پرویی داستان شهری را نقل می کند که همه در آن شاد می زیستند. به جز حاکم که غمگین بود. به این دلیل که چیزی نبود که بر آن حکومت کند.

زندان خالی بود و هیچ وقت از دادگاه استفاده نشده بود و گفته انسان بیش از هر کاغذی ارزش داشت.

 

روزی حاکم دستور داد وسط میدان شهر اتاقکی بسازند. یک هفته صدای چکش و اره به گوش می رسید. در پایان هفته اتاقک رونمایی شد. آن جا چوبه داری برپا شده بود.

 

مردم از یکدیگر می پرسیدند چوبه دار برای چه؟؟؟

آنان با ترس و وحشت برای رفع اختلافات خود به دادگاه رفتند. به دیوان انشا رفتند تا مدارکی را ثبت کنند و از ترس قانون شروع کردند به توجه کردن به حاکم.

 این افسانه می گوید که چوبه دار هرگز مورد استفاده قرار نگرفت

اما حضورش همه چیز را عوض کرد.!!!