قصه ای کاش ها (۱)

فکرم خسته

 

تنم مرده

 

دلم تنهاست.

 

بی هیچ میلی

 

اشتیاقی

 

زندگی تکراری است.

 

دلم تنهاست

 

در جمع اینانی که گویی غریبه اند

 

فرسنگ ها فاصله میان دل هامان

 

و لبخندی که آرایش می کند چهره هامان

 

در میان این جمع مغشوش

 

در فرار از این خنده های توخالی

 

تنهایی دلم را تسخیر کرده است.

 

 

کسی نیست

 

کسی نیست مرا دریابد

 

هم نشین دلی

 

پای صحبتی

 

هم دردی

 

همه به خویش مشغولند

 

یکی با غرورش درآمیخته

 

دیگری مونسش حسرت است

 

آن یکی با حماقت عهد بسته

 

و آخری تنها به حسادت می نگرد

 

همه به خویش مشغولیم.

 

 

عشق

عشق به نور می ماند

 

و عاشق به گیاه

 

نور است که گیاه را می پروراند

 

و پرفایده اش می سازد

 

به خاطر نور است که درخت بالا می رود

 

و رشد می کند.

 

 

و نور است که

 

رخسار درخت را زرد و نحیف می سازد

 

بار از درخت می ریزاند

 

برگ هایش را دانه دانه بر خاک می کشد

 

و او را عریان می سازد

 

و رهایش می کند

 

رها.

باحسرتی که انگار تمامی ندارد(۱)

با حسرتی که انگار تمامی ندارد

 

با غمی که هرگز پایانی نمی یابد

 

در شبی که خروسان همه مرده اند

 

یاران جملگی پرصدا خفته اند؛

 

یار مرا می گوید: برو

 

دل می گوید: بمان

 

عشق مرا می گوید: بمیر

 

شب مرا می گوید: بخواب

 

قلم در دستم می لرزد

 

اندیشه ای در دلم می دود

 

یاد یار پرهیاهو با دلم می آمیزد

 

چشم هایم می گرید.

 

 

با حسرتی که انگار تمامی ندارد

 

می خواهم بروم

 

کنکاشی تازه

 

راهی نو

 

با نگاهی خسته

 

می خواهم بروم.

 

 

با غمی که هرگز پایانی نمی یابد

 

می خواهم بمانم

 

یادبودی از رفتنم

 

غمی از پی ماندنم

 

با اشکی درپی افتادنم

 

می خواهم بمانم.

 

 

در شبی که خروسان همه مرده اند

 

می خواهم بمیرم

 

در این راه

 

شب

 

با این غم

 

بی پروا

 

می خواهم بمیرم.

 

 

یاران جملگی پرصدا خفته اند

 

می خواهم بخوابم

 

بی صدا

 

پر ازرویا

 

می خواهم بخوابم.