باحسرتی که انگار تمامی ندارد(۱)

با حسرتی که انگار تمامی ندارد

 

با غمی که هرگز پایانی نمی یابد

 

در شبی که خروسان همه مرده اند

 

یاران جملگی پرصدا خفته اند؛

 

یار مرا می گوید: برو

 

دل می گوید: بمان

 

عشق مرا می گوید: بمیر

 

شب مرا می گوید: بخواب

 

قلم در دستم می لرزد

 

اندیشه ای در دلم می دود

 

یاد یار پرهیاهو با دلم می آمیزد

 

چشم هایم می گرید.

 

 

با حسرتی که انگار تمامی ندارد

 

می خواهم بروم

 

کنکاشی تازه

 

راهی نو

 

با نگاهی خسته

 

می خواهم بروم.

 

 

با غمی که هرگز پایانی نمی یابد

 

می خواهم بمانم

 

یادبودی از رفتنم

 

غمی از پی ماندنم

 

با اشکی درپی افتادنم

 

می خواهم بمانم.

 

 

در شبی که خروسان همه مرده اند

 

می خواهم بمیرم

 

در این راه

 

شب

 

با این غم

 

بی پروا

 

می خواهم بمیرم.

 

 

یاران جملگی پرصدا خفته اند

 

می خواهم بخوابم

 

بی صدا

 

پر ازرویا

 

می خواهم بخوابم.

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 18:10 http://mehdihajijafari.blogfa

با حسرتی که انگار تمامی ندارد

با غمی که هرگز پایانی نمی یابد

در شبی که خروسان همه مرده اند

یاران جملگی پرصدا خفته اند؛

یار می گوید: برو

دل می گوید: بمان

عشق می گوید: بمیر

شب می گوید: بخواب

قلم در دستم می لرزد

اندیشه ای در دلم می دود

یاد یار پرهیاهو با دلم می آمیزد

چشم هایم می گرید.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . ... . . . .

من اینجوری بیشتر دوست دارم باشه.(بالا)

. . . . . . ...... . . . . . . . . . .

توکه نیستی و او هم که نیست و حتی اونی هم که باید باشه نیست .

یاران جملگی پرصدا خفته اند

می خواهم بخوابم

بی صدا

پر ازرویا

می خواهم بخوابم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد