باحسرتی که انگار تمامی ندارد(۱)

با حسرتی که انگار تمامی ندارد

 

با غمی که هرگز پایانی نمی یابد

 

در شبی که خروسان همه مرده اند

 

یاران جملگی پرصدا خفته اند؛

 

یار مرا می گوید: برو

 

دل می گوید: بمان

 

عشق مرا می گوید: بمیر

 

شب مرا می گوید: بخواب

 

قلم در دستم می لرزد

 

اندیشه ای در دلم می دود

 

یاد یار پرهیاهو با دلم می آمیزد

 

چشم هایم می گرید.

 

 

با حسرتی که انگار تمامی ندارد

 

می خواهم بروم

 

کنکاشی تازه

 

راهی نو

 

با نگاهی خسته

 

می خواهم بروم.

 

 

با غمی که هرگز پایانی نمی یابد

 

می خواهم بمانم

 

یادبودی از رفتنم

 

غمی از پی ماندنم

 

با اشکی درپی افتادنم

 

می خواهم بمانم.

 

 

در شبی که خروسان همه مرده اند

 

می خواهم بمیرم

 

در این راه

 

شب

 

با این غم

 

بی پروا

 

می خواهم بمیرم.

 

 

یاران جملگی پرصدا خفته اند

 

می خواهم بخوابم

 

بی صدا

 

پر ازرویا

 

می خواهم بخوابم.

 

 

 

دریا ( ۳)

چه مایه نوای دریا به آوای نفس کشیدن ما شبیه است

 

می آید

 

و باز می گردد

 

گوش کن!

 

 

صدای هن هن زمین به گوش می رسد

 

انگار زمین هم خسته شده از این همه جدایی

 

خدا کند که بیایی

 

زمین به آسمان می نگرد

 

طلب بلندی می کند

 

و آسمان آبی تر از همیشه به زمین لبخند می زند

 

گاه که زمین فرستاده ای به آسمان می فرستد

 

 آسمان مغرورانه فرستاده را باز می گرداند

 

و زمین گل آلوده می شود

 

تا شاید به مدد حور به سوی آسمان پرواز کند

 

ولی تنها قطره ها با حور پیمان بسته اند

 

و خاک باز هم جا می ماند

 

انگار عشق زمین به آسمان با جدایی پیوند خورده

 

و آب حائل این پیوند جاوید است.

 

  

 

اگر خوب نگاه کنی

 

در انتهای جهان

 

آسمان

 

و

 

آب

 

و

 

خاک

 

به هم رسیده اند

 

در انتهای افق

 

در انتهای جهان

 

در کران بی کرانه تو