این زندگی را نمی خواهم(۲)

امید به فردا پوچ است

 

اگر هر روز زمستان است

 

شاید باران ببارد

 

شاید برف

 

شاید گریستم

 

و شاید در انزوا مردم

 

مردم از دوری روشنایی

 

مردم از درد بی سایه بودن

 

مردم در نبود تو.

 

 

بودن مرثیه تکرار شدن است

 

نفسی از پی نفسی

 

روزی پس از روزی

 

هفته ای همراه هفته ای

 

داس دلتنگی و تیغ غم

 

حاصل لحظات را درو می کنند

 

 

بذرها

 

پنهان در خاک

 

به آفت ها جان می سپرند

 

 

جوانه ها

 

سر بر نیاورده

 

طعمه سیاه مرغان می شوند

 

 

ایمان زارع

 

به فرو افتادن مترسکی

 

در پی باد می رود

 

 

این زندگی را نمی خواهم.

این زندگی را نمی خواهم(۱)

 

اینجا همه چیز مرده است

 

اینجا دنیا رنگ باخته است

 

بهار در بوران زمستان گم شده است

 

کسی بذری نمی پاشد

 

جوانه ای نمی خندد

 

همه شررها سردند

 

همه شعر ها دلتنگند

 

خطابی نیست

 

مگر آوای سقوط برف دانه ها

 

و مخدوش شدن زیر پا.

 

 

هنگامی که

 

در دل شوری نیست

 

بهاری نیست

 

راز لبخندی نیست

 

گرمی دستی با دستت نیست

 

دیگر تپش دلی با نگاهی نیست

 

زمستان است که حکمفرمایی می کند

 

و سکوت و دلتنگی

 

بر آدمی سایه می افکند

.

 

حور در میان قطرات زمستان غرق می شود

 

نور هر روز پنهانی سرک می کشد

 

جستجو می کند

 

ولی کسی بذری نمی پاشد

 

جوانه سبزی جایی نیست

 

بهاری نیست

 

اینجا دنیا رنگ باخته است

 

حیات به خواب زمستانی فرو شده است


 

عشق

عشق به نور می ماند

 

و عاشق به گیاه

 

نور است که گیاه را می پروراند

 

و پرفایده اش می سازد

 

به خاطر نور است که درخت بالا می رود

 

و رشد می کند.

 

 

و نور است که

 

رخسار درخت را زرد و نحیف می سازد

 

بار از درخت می ریزاند

 

برگ هایش را دانه دانه بر خاک می کشد

 

و او را عریان می سازد

 

و رهایش می کند

 

رها.