۱۸/۱ /۸۴

بی هیچ دیوار و برج و بارو

 

با یال شیر و شاخ آهو

 

با صورتک ، سرخابه ، رنگ و جادو

 

بی هیچ لطفی ، پرناز و عشوه ؛ ماهرو

 

لبخند می زند.

 

 

 

لبخند دیگری مهمان دیدگانم

 

دلم قرص نمی شود

 

لبم باز می شود اما به سوی او نمی رود

 

دل دگر یاری نمی کند

 

فکر انگار کار نمی کند

 

از گرمی هوا

 

از سردی فضا

 

از درد بی دوا

 

از شرم و آرزو.

 

 

 

لعنت بر این شمع

 

که پروانه می سوزد و خود می سوزد

 

لعنت بر این تب

 

لعنت بر این دل

 

لعنت بر این حرف:

 

از گرمی دروغ دل گرم می شود٬

 

 

اما

 

هرگز راهی نمی شود.

امروز مثل همه روزهای دیگه بود

 

تولد  مرحله دیگری  از سفر زمین به دور حور است

 

روز دیگری از طلوع خورشید

 

طلب

 

سقراط را همیشه درحال قدم زدن در بازار اصلی شهر می دیدند.

 

روزی یکی از شاگردانش پرسید: استاد ٫ از شما آموختیم یک حکیم زندگی ساده ای دارد. شما حتی یه جفت کفش از خود ندارید.

با این حال هر روز در بازار شهر در حال تحسین کالاها هستید. آیا اجازه می دهید پولی جمع کنیم تا بتوانید چیزی بخرید؟

 

سقراط پاسخ داد: هرچه را می خواهم دارم.

اما عاشق این هستم به بازار بروم تا ببینم بدون انبوه این چیزها هم چنان خوشنود خواهم ماند؟؟؟

 

«  دلم خواهد که هیچ نخواهم!!! »

 

در میان شما کیست که صد گوسفند داشته باشد و یکی از آنها گم شود که نود و نه را در صحرا وانگذارد و ازپی آن گمشده نرود تا آن را بیابد؟؟؟*

 

از دست داده ها و نداشته ها عزیزتر از داشته ها و به دست آورده ها ؟؟؟

 

« رسول اکرم ( ص ) : در زیر آسمان هیچ بتی بزرگ تر از هوای نفس وجود ندارد.‌»

 

 

* انجیل لوقا ٫ باب ۱۵ ٫ آیه ۴