با هر طلوعی که از خواب رها می شوم
- زمانی که چشمانم نور می یابد -
با چشمانم می گویم :
نبینید آنچه را نباید
با گوش هایم نجوا می کنم :
نشنوید آنچه را ناپسند است
با دست هایم می نویسم :
نکنید آنچه را ستوده نیست
خداوندگار با من است
گاه با خود می گویم :
کاش می شد
خود بنویسم
این تقدیر نانوشته را
آنگونه که باید
شبیه آنچه که شایسته اوست
و مرا بایسته.
کاش می شد
ولی نه
حاشا ، حاشا که من بنویسم
با دستی لرزان
فکری پریشان
و اراده ای لغزان
حاشا ، حاشا که من بنویسم.
« خداوندگار با من است »
می دانم :
ایمان هست ، وسوسه هم
اراده هست ، لغزش هم
تقوا هست ، ابلیس هم
هرچه ایمان شکوهمندتر ، متعالی تر ، بالاتر
وسوسه اش افزونتر
سقوطش مصیبت بار تر
در بند و گرفتار باد بیشتر
هرچه اراده درپای تر ، در بن تر ، ژرف تر
لغزش سرها شدید تر
که انگار می خواهد
سر فرو افکند
هرچه تقوا شکوفاتر ، کامل تر ، رسیده تر
ابلیس حریص تر
عطشناک تر
انگار می بلعد تقوا را
خوشا ؛ خوشا با من
خداوندگار با من است
خداوندگار همه جا حاضر است
وای که انسان چقدر احمق است
الفبا که یاد گرفت ، می خواهد دیوان بسازد
شنیدن که آموخت ، می خواهد حرف بزند
فکر که کرد ، می خواهد خدایی کند
حاشا ؛ حاشا که من بنویسم
کاش این تقدیر نانوشته نباشد
او هرچه نوشت ؛ نیکو
او هرچه کرد ؛ زیبا
خوشا که تقدیری را او نوشته باشد
خوشا که او نویسد
و
خوشا که او خواند
کاش این تقدیر را او نوشته باشد
خوشا ؛ خوشا ؛ خوشا
خداوندگار با من است
خداوندگار همه جا حاضر است.