دریا ( ۲ )

گاه پری زادی می بینم

 

از دریا به من می نگرد

 

با لبخندی دل انگیز به سوی من میل می کند

 

و من

 

می شکفم

 

موجی که انگار مرا دوست ندارد

 

به پا می خیزد

 

کف بر لب می آرد

 

مرا با خود به ساحل باز می گرداند

 

و از رویای خویش جدا می سازد

 

شن آلوده

 

 سنگین

 

نمکین

 

به زیر کشیده شده

 

با صورتی خیس

 

از اشکی به شوری دریا!

 

 

امشب متلاطم هستم

 

ساحلی نمی یابم

 

دریای درونم ناآرام است و منتظری مدی دیگر

 

کاش هرچه زودتر خورشید طلوع کند

 

کاش بیاید

 

کاش می شد در این تاریکی

 

طلوع را به خاطر داشتیم

 

کاش روزگار قبل از تولد تاریکی را به یادمان می سپردند

 

لعنت بر فراموشی!

 

لعنت بر خاموشی!

 

حفظ اسرار سرمان را داد به نعره  باد

 

تاریکی شب بود که روز را روشن ساخت

 

کاش پایان خود نبودند  اسرار

 

کاش از پرده برون افتد  راز

 

کاش هرچه زودتر می آمد  او

 

کاش دلم را آرام کند  یار

.

.

.