این زندگی را نمی خواهم(۱) ـزمستان

اینجا همه چیز مرده است

 

اینجا دنیا رنگ باخته است

 

بهار در بوران زمستان گم شده است

 

کسی بذری نمی پاشد

 

جوانه ای نمی خندد

 

همه شررها سردند

 

همه شعر ها دلتنگند

 

خطابی نیست

 

مگر آوای سقوط برف دانه ها

 

و مخدوش شدن زیر پا.

 

هنگامی که

 

در دل شوری نیست

 

بهاری نیست

 

راز لبخندی نیست

 

گرمی دستی با دستت نیست

 

دیگر تپش دلی با نگاهی نیست

 

زمستان است که حکمفرمایی می کند

 

و سکوت و دلتنگی

 

بر آدمی سایه می افکند

.

 

حور در میان قطرات زمستان غرق می شود

 

نور هر روز پنهانی سرک می کشد

 

جستجو می کند

 

ولی کسی بذری نمی پاشد

 

جوانه سبزی جایی نیست

 

بهاری نیست

 

اینجا دنیا رنگ باخته است

 

حیات به خواب زمستانی فرو شده است 

 

 

 

 

« به راستی اگر زمستان بگوید : 

 

بهار در وجود من است. 

 

دیگر چه کسی زمستان را باور می کند؟»