با هر طلوعی که از خواب رها می شوم - زمانی که چشمانم نور می یابد - با چشمانم می گویم : نبینید آنچه را نباید با گوش هایم نجوا می کنم : نشنوید آنچه را ناپسند است با دست هایم می نویسم : نکنید آنچه را ستوده نیست خداوندگار با من است گاه با خود می گویم : کاش می شد خود بنویسم این تقدیر نانوشته را آنگونه که باید شبیه آنچه که شایسته اوست و مرا بایسته. کاش می شد ولی نه حاشا ، حاشا که من بنویسم با دستی لرزان فکری پریشان و اراده ای لغزان حاشا ، حاشا که من بنویسم. « خداوندگار با من است » می دانم : ایمان هست ، وسوسه هم اراده هست ، لغزش هم تقوا هست ، ابلیس هم هرچه ایمان شکوهمندتر ، متعالی تر ، بالاتر وسوسه اش افزونتر سقوطش مصیبت بار تر در بند و گرفتار باد بیشتر هرچه اراده درپای تر ، در بن تر ، ژرف تر لغزش سرها شدید تر که انگار می خواهد سر فرو افکند هرچه تقوا شکوفاتر ، کامل تر ، رسیده تر ابلیس حریص تر عطشناک تر انگار می بلعد تقوا را خوشا ؛ خوشا با من خداوندگار با من است خداوندگار همه جا حاضر است وای که انسان چقدر احمق است الفبا که یاد گرفت ، می خواهد دیوان بسازد شنیدن که آموخت ، می خواهد حرف بزند فکر که کرد ، می خواهد خدایی کند حاشا ؛ حاشا که من بنویسم کاش این تقدیر نانوشته نباشد او هرچه نوشت ؛ نیکو او هرچه کرد ؛ زیبا خوشا که تقدیری را او نوشته باشد خوشا که او نویسد و خوشا که او خواند کاش این تقدیر را او نوشته باشد خوشا ؛ خوشا ؛ خوشا خداوندگار با من است خداوندگار همه جا حاضر است. |