یک حکایت قدیمی پرویی داستان شهری را نقل می کند که همه در آن شاد می زیستند. به جز حاکم که غمگین بود. به این دلیل که چیزی نبود که بر آن حکومت کند.  

زندان خالی بود و هیچ وقت از دادگاه استفاده نشده بود و گفته انسان بیش از هر کاغذی ارزش داشت.

 

روزی حاکم دستور داد وسط میدان شهر اتاقکی بسازند. یک هفته صدای چکش و اره به گوش می رسید. در پایان هفته اتاقک رونمایی شد. آن جا چوبه داری برپا شده بود.

 

مردم از یکدیگر می پرسیدند چوبه دار برای چه؟؟؟  

آنان با ترس و وحشت برای رفع اختلافات خود به دادگاه رفتند. به دیوان انشا رفتند تا مدارکی را ثبت کنند و از ترس قانون شروع کردند به توجه کردن به حاکم. 

 این افسانه می گوید که چوبه دار هرگز مورد استفاده قرار نگرفت

اما حضورش همه چیز را عوض کرد.!!!