این زندگی را نمی خواهم 2

امید به فردا پوچ است

 

اگر هر روز زمستان است

 

شاید باران ببارد

 

شاید برف

 

شاید گریستم

 

و شاید در انزوا مردم

 

مردم از دوری روشنایی

 

مردم از درد بی سایه بودن

 

مردم در نبود تو. 

 

 

بودن مرثیه تکرار شدن است

 

نفسی از پی نفسی

 

روزی پس از روزی

 

هفته ای همراه هفته ای

 

داس دلتنگی و تیغ غم

 

حاصل لحظات را درو می کنند

 

بذرها

 

پنهان در خاک

 

به آفت ها جان می سپرند

 

جوانه ها

 

سر بر نیاورده

 

طعمه سیاه مرغان می شوند

 

ایمان زارع

 

به فرو افتادن مترسکی

 

در پی باد می رود

 

این زندگی را نمی خواهم.  

 

 

 

 

 

« به راستی اگر زمستان بگوید : 

 

بهار در وجود من است. 

 

دیگر چه کسی زمستان را باور می کند؟»

    
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد