این زندگی را نمی خواهم(۲)

امید به فردا پوچ است

 

اگر هر روز زمستان است

 

شاید باران ببارد

 

شاید برف

 

شاید گریستم

 

و شاید در انزوا مردم

 

مردم از دوری روشنایی

 

مردم از درد بی سایه بودن

 

مردم در نبود تو. 

 

 

بودن مرثیه تکرار شدن است

 

نفسی از پی نفسی

 

روزی پس از روزی

 

هفته ای همراه هفته ای

 

داس دلتنگی و تیغ غم

 

حاصل لحظات را درو می کنند

 

بذرها

 

پنهان در خاک

 

به آفت ها جان می سپرند

 

جوانه ها

 

سر بر نیاورده

 

طعمه سیاه مرغان می شوند

 

ایمان زارع

 

به فرو افتادن مترسکی

 

در پی باد می رود

 

این زندگی را نمی خواهم.  

 

 

 

 

 

« به راستی اگر زمستان بگوید : 

 

بهار در وجود من است. 

 

دیگر چه کسی زمستان را باور می کند؟» 

نظرات 2 + ارسال نظر
محمد جمعه 6 دی‌ماه سال 1387 ساعت 16:04 http://Love.Blogsky.Com

:-)

اجادسا سه‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1387 ساعت 19:55 http://ajadesa.blogsky.com

سلام عزیزم ممنون از نوشتت خیلی قشنگ بود به ما هم سر بزن

خدایا منو ببخش
من همه چیز رو نگفتم
من نگفتم دستاشو بهم نداد
من نگفتم چقدر مهربون بود
خدایا منو ببخش که همه چیز رو تعریف نکردم
تنهاتر از تنها من خوبیهات رو فراموش نمی کنم


ماهی سیاه کوچولو به روز شد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد