این جمله از پابلو پیکاسو است :
«خداوند هنرمند است. او زرافه و فیل و مورچه را ساخت و واقعا هرگز به دنبال شیوه ای نرفت ـ او هرچه می خواست کرد »
وقتی راهی را شروع می کنیم ترس بزرگی ما را دربرمی گیرد ؛ باید درست انجام دهی چون ما فقط یک عمر برای زیستن داریم.
چه کسی استاندارد باید درست باشد را وضع کرد؟ خداوند زرافه و فیل و مورچه را خلق کرد ما چرا به دنبال استاندارد برویم؟؟؟
استاندارد فقط به این درد می خورد که به ما بگوید دیگرانحقایق خود را چگونه تعریف می کنند
« برای خوب زندگی کردن فقط خودمان می دانیم چه شیوه ای را برگزینیم.»
همیشه سعی نکن منطقی باشی.
سنت پل : خرد جهان به چشم خداوند سفاهتی بیش نیست.
منطقی بودن یعنی همیشه دلواپس ست بودن لباس هایت باشی. یعنی فردا همان عقاید امروز را داشته باشی.
اگر باعث زیان دیگری نمی شوی هرازگاهی عقایدت را عوض کن.
این حق توست.مهم نیست دیگران چگونه فکر می کنند هر کاری هم بکنی آنها خیالاتی به هم می بافند.
« لذت شگفت زده کردن خودت را کشف کن »
همه حیات را بزی
سلام:
بیا ببین این قالب وبلاگ چه طوره.
بیا به بخش قالبهای وبلاگ.
سلام
دیدی چه زود اومدم:)
درباره ی کیک هم متاسفم دیر اومدی تموم شد:(
اما دفعه های بعدی سعی کن زود بیای تا تموم نشده:()
آپت هم خیلی قشنگه؛)
اون آخر پست هم دیگه شرمنده من خسته بودم مهمون ها هم نمی رفتن مجبور شدم یه کم خشن بیشم؛)...
موفق باشی
فعلا بابای
سلام
در من این جلوه ی اندوه ز چیست؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
آشنایی با شور؟
و جدایی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی، یا غرق غرور؟
سینه ام آینه ایست با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه، مگذار که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذار
من آپم
یه سر بزن.
بانی جان سلام
ما بالاخره داریم میایم
کلی این مدت نوشته بوی ن هم همه رو سیو کردم تا امشب بخونم
موفق باشین
بای
سلام علی جان
خوبی گلم
جه خبر؟؟؟
من همش دارم می خندمااااااااااااااا:))))))))))))))
شاد باشی گلم
دل من تـنها بـود ،
دل من هرزه نـبـود ...
دل من عادت داشـت ، که بمانـد یک جا
به کجا ؟!
معـلـوم است ، به در خانه تو !
دل من عادت داشـت ،
که بمانـد آن جا ، پـشـت یک پرده تـوری
که تو هر روز آن را به کناری بزنی ...
دل من ساکن دیوار و دری ،
که تو هر روز از آن می گـذری .
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه یک باغـچه بـود
که تو هر روز به آن می نگری
راستی ، دل من را دیـدی ...؟!!